سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان دخترک یتیم 


نسرین هشت ساله بود.او یتیم بود.و از نوازش مادر بی بهره .در سالهای قحطی دوران رضاخان زندگی به سختی می گذشت.روز، را همراه بزغاله ها در بیابان سپری کرده بود.غروب با بزغاله ها به خانه برگشت.خسته و گرسنه بود.در پلاس (چادر)زندگیشان چیزی برای خوردن پیدا نمی شد.پدرش مردی افسرده بود.داغ از دست رفتن مادر نسرین او را خم کرده بود.نسرین هر چه گشت چیزی نیافت که بخورد.به خانه ی همسایه رفت.کنار مهری دختر همسایه نشست.مهری خمیر کرده بود.می خواست نان بپزد.از نسرین خواست تا هیزم بیاورد و به او در پخت نان کمک کند.به نسرین گفت:" آتش را روشن کن ، هیزم را خرد کن زیر تابه بزن تا داغ شود."نسرین به او گفته بود در خانه نان جو بوده که میلی به خوردن آن ندارد.مهری نان دادن به او را منوط به کمک کردن در پخت نان کرده بود.تا پاسی از شب کنار سفره و بساط پخت ،هیزم خرد می کرد و زیر تابه می زد.صدای غرغرکردن شکمش در هیاهوی آتش شنیده نمیشد امّا  خودش آنرا خوب می شنید و احساس می کرد.هر چه منتظر ماند از سوی مهری تعارفی برای صرف نان تابه نان عشایرنشنید.گویی مهری یادش رفته که اوگرسنه است (یا شاید مهری ،مهر نداشت.) .نسرین رو نداشت که در خواست نان کند .حس کرامتش به او اجازه ی تقاضا کردن نان را نمیداد.پخت نان تمام شد.شب از نیمه گذشته بود.پدرش به دنبال او آمد.به پلاسشان (چادرشان)بازگشتند.بغظش ترکید و زار زار گریه کرد.درد پدر را تازه کرد.پدر او را در آغوش گرفت هر دو می گریستند.پدر کمی نخود در کیسه ای داشت آنها را خیساند و برشته کرد.خروسها می خواندند و آغاز سحر را خبر می دادند.نسرین هنوز بیدار بود.مقداری ازنخود برشته شده را خورد و ساعتی خوابید.خورشید هنوز طلوع نکرده بود، بیدار شد.به طرف آغل بزغاله ها رفت تا روز دیگری را آغاز کند.....


 


 


نظر()

      خالق تام...


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ